loading...
شاید فردایی نباشد
نداکوچولو بازدید : 871 1389/10/13 نظرات (0)

باز باران بی ترانه ....

باز باران با تمام بی کسی های شبانه

 می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه

باز می آید صدای چک چک غم

 باز ماتم ...

من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی دانم ، نمی فهمم

کجای قطره های بی کسی زیباست....

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست ...

نمی فهمم کجای اشک یک بابا

 که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران

 به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده ؟؟؟

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....

نمی دانم نمی دانم چرا مردم نمی دانند

که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست ...نمی فهمم ....

یاد آرم روز باران را یاد آرم

 مادرم در کنج باران مرد کودکی ده ساله بودم

می دویدم زیر باران ، از برای نان ...

مادرم افتاد...مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد

 فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود.. .

نمی دانم...

کجــــای این لجـــــن زیباست....

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...

و آن باران که عشق دارد

فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد خدا هم خوب می داند که این عدل زمینی ،عدل کم دارد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان امیدوارم با بازدید از وبلاگم لذت ببرید. تو این وبلاگ میخوام چیزای جالب بنویسم و همه بتونن استفاده کنن.مرسی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 15
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 68
  • بازدید کلی : 13,392